آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

مقدمات جشن تولد

سلاااااااااااااام دخترک دوست داشتنی مامان بالاخره جشن تولدت یکسالگیتم به خوبی و خوشی برگزار شد بذار نگم که این چند وقت من چی کشیدم کارای تولدت دقیقاً افتاد با عوض کردن پرستارت و با مریضی و بی تابی و غریبی تو.... نمیدونی که با چه مکافاتی من کارای تولدتو کردم تو این چند روز از بغل من بغل هیچ کس نمیرفتی حتی بابایی و مامان جوون زهرا تازه باید بگم که من قبلاً بیشتر کارای تولدتو کرده بودم و فقط جزئی هاش مونده بود. همه تزئینات تولدتو از ماه ها قبل شروع کرده بودم به درست کردن کلی مقوا و قیچی و چسب همیشه خونه مامان جوون اینا ولو بود اینم چند تا عکس از مراحل آماده کردن وسایل تولد: تو این دو تا عکسم جنابعالی مشغول فضولی هستید: ...
30 دی 1391

دااااااااااااااااااغونم این روزها

دوست ندارم که تو وبلاگت از مطالب بد بنویسم اما این جزیی از خاطراتته دیگه نمیدونی دخترکم که چه حال زار و نزاری دارم این روزها پرستارتو رد کردم رفت چون خیلی تو رو تو خونه می خوابوند و خودش می گرفت باهات می خوابید بعد تازه تو که بیدار میشدی میرفت تو آشپزخونه دنبال غذا درست کردن اصلاً زیاد برات وقت نمیذاشت که چیزی یادت بده یا بازی های مختلف باهات بکنه چند بارم بهش تذکر دادم اما گوشش بدهکار نبود خیییییییییییییلی از دستش شاکیم خلاصه اینکه بازم همون آش و همون کاسه افتادم دنبال پرستار اما مگه پرستار خوب پیدا میشه دیگه از اینکه جیگرگوشمو بسپارم دست پرستار خسته شدم اما از اون طرف هم نمیتونم استعفا بدم به دلایل بسیاری که خودت هم بعداً میفهمی...
20 دی 1391

چهارده ماهگی و به طور کامل راه افتادن.....

دختر کوچولوی مامان دیروز ماهگرد تولدت بود و تو چهاردهمین ماه زندگیت رو هم پشت سر گذاشتی عسسسسسسسلم 14 ماهگیت مبااااااااااااارک و جالب اینکه دقیقا تو ماهگرد تولدت تو دیگه به طور کامل راه افتادی یعنی تا حالا فقط بین دو نفر راه میرفتی اما دیروز که خاله شمیم اونجا بود یکم باهات تمرین کرد و تو هم دیگه خودت از جا بلند شدی و راه افتادی کلللللللللی هم خودت کیف کرده بودی تا بابایی بهت می گفت بلند شوخودت وایسا بلند میشدی و مثل پنگوئن شروع می کردی به راه رفتن واااااااااااااای خیلی خوردنی میشی وقتی تنهایی راه میری همیشه تصمیم داشتم که وقتی راه افتادی برات جشن قدم بگیرم حتی کیکتم انتخاب کرده بودم ببین: اما چه کنم که دست روزگار باعث شد...
17 دی 1391

علی کوچولو به دنیای ما خوش اومدی...

 دیروز خدا یکی از فرشته های خوشگل موشگل و توپولیشو یهو تالاپی انداخت تو بغل فاطمه جوون (دختر عمه مامانی)   علی کوچولو به دنیای ما خوش اومدییییییییییییییییییی هووووووووووووراااااااااااااا بزن دست قشنگروووو به افتخارش شله شله منم دیروز مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم بیمارستان دیدنش اینم عکس داغ داغ از علی کوچولوی ما: ...
11 دی 1391

خاطره یک روز تعطیل در باغ عمه زهره

 روز جمعه به افتخار مونا (دختر عمه مامان) که از انگلیس اومده بود همه جوونای فامیل رفتیم کرج باغ عمه زهره هوا خیلی سرد بود و با اینکه توی ساختمون وسایل گرمایشی مفصل بود و از قبل هم روشن کرده بودن اما موقع ورود هوا سرد بود و من کلللللی لباس تن تو کرده بودم البته بعد از مدتی چون تعدادمون زیاد بود هوا خیلی خوب شد. اون شب خییییییییییلی بهمون خوش گذشت و کلللللی پانتومیم و بازی های دیگه بازی کردیم و کلللللللللی هم خندیدیم و تا ساعت 3:30 شب اونجا بودیم اما به دلیل سرمای هوا ترسیدیم که شب بخوابیم وتو و میعاد اذیت بشید. لازمه اینجا تشکر ویژه بکنم از خاله سمیرا که اون شب خییییییییییلی برای تو زحمت کشید. نمیدونم چرا بدقلقی می کردی و بااینکه خ...
10 دی 1391

مریضی سخت

الهی مامانت بمیره و مریضی و بی حالیه تو رو نبینی دخترک شیرین من چهار پنج روز پیش یهو آبریزش بینی و عطسه شدیدت شروع شد دائماً از چشمات و دهنت آب میومد و چشات کللللللللللللی قرمز شده بود و باد کرده بود خیییییییییلی حالت بد بود و بی حال بودی نای انجام هیچ کاری رو نداشتی توِ شیطونی که یه لحظه یه جا بند نمیشدی، یا همش سرتو میذاشتی رو متکا یا بغل ما سرتو میذاشتی رو شونمون بچه هرچقدر شیطون تر باشه موقع مریضی بی حالیش بیشتر نمود پیدا می کنه و مظلوم میشه آدم دلش کبااااااااااااااب میشه خلاصه بعد از یه روز تبتم شروع شد و شب وقتی که بابایی برده بودت تو اتاقت و تو تختت بخوابونتت یهو یه عاااااالمه بالا آوردی و خودتم کللللللی ترسیده بودی وااااای خیلی...
7 دی 1391

یلدای 91 + عکس

خوب و اما از شب یلدا بگم.... همونطوری که تو پست قبل گفتم همه خونه مامانی دعوت بودیم وقتی ما رسیدیم همه وشغول خوردن بودن و کلی هم غر غر کردن سرمون که چرا طبق معمول دیر رسیدیم پذیرایی شامل انار هندوانه تخمه آجیل باقلوا مسقطی شیرینی و میوه بود و حسابی از خودمون پذیرایی کردیمتو هم کلی چیز میز خوردی عااااشق هندونه ای مامان جوون هر چی میداد بازم می خواستی اما تازه نذاشتیم خیلی بخوری ولی با این حال بازم شب بی تابی کردی احتمالا از پرخوری دلدرد شده بودی بعدشم شروع کردیم یه بازی دسته جمعی اینطوری که همه باید چند تا کلمه انتخاب می کردن بعد میریختیم تو ظرف دو گروه میشدیم و بعد از هر گروه یک نفر یک نفر میومدن تو سی ثانیه به هر تعداد که می تونست...
2 دی 1391
1